هنوز بیمارستانم.بخش اعصاب
سرکارگر زنگ زد و گفت بر نمی گردی سرکار؟ گفتم نمیدونم دکتر گفته باید تحت نظر باشمگفتم منیزیمم بالاست و آسم دارم.من دروغ گفتمچون میدونم اینو بهونه میکنه تا اخراجم کنهمیدونم قراره اخراج بشم واسه همین استرس دارم و حالم خوب نمیشه.
گریه می کنم چون تنهامچون مریم خواهرم به خودش زحمت نداد تا بیاد ببینتم.چون فامیلا نیومدنچون مامان می خواد بره مدرسه فردا و من بیمارستان بمونم.گریه می کنم چون تنهام و نمیدونم قراره چی بشه
مبارزه با مقدرات ادمو فرسوده می کنه.شاید این سرآغاز یه ماجرای جدید در زندگی من باشهشاید قراره یه اتفاق تازه رو تجربه کنم.خدایا کمکم کن تا کم نیارم
درباره این سایت